بار الهی عاشقان را تو پناهی بی کسان را همراهی پس تو انی که خود دانی
بار الهی! کودکی بودم ، اسیر احساسی کودکانه ، قلم به دست تو را نقاشی می کردم ، اندکی بعد نو جوانی شدم اسیر عقلی نا آگاهانه ، آن روزها گاه به حضورت شک می کردم ، بی آن که بدانم خود کیستم و حضورم از چیست ، بعد ها جوانی شدم رعنا که غرق در غرور است ، غروری که که از نیستی نشأت می گرفت ، پس تو را گاه در کنارم و گاه دور از خود می پنداشتم
و اکنون...
خدا وندا ... هستی و جود فانی ما از وجود باقی توست
پس این وجود فانی را در اغوش باقی خویش نگاه دار
تا که شاید روزی ثانیه ای یا لحظه ای که روح پر تنش من از این فانی رها می گردد
شرمناک به چشمان منتظر ملائکه ات ننگرم و سر افراز بتوانم فریاد زنم :